رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت سیزدهم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت سیزدهم


با همان خنده روی لبهایم میگویم:
- مسخره نکردم که...خوب خندم گرفت!
- نخند عزیزم بگو...
تنم میلرزد...چرا تا حس خوب صدایش در جانم میریزد خرابش میکند..با تاخیر میگویم:
- اول صورتتو میشوری...بعد دست راست...بعد دست چپ..مسح سر و پای راست و پای چپ!
- من از بچگی خنگ بودم...باید حضوری بهم یاد بدی!
چیزی نمیگویم
- نگار...
- بله؟
- فکر کردم نیستی!
- کاری نداری؟
- نگار..ناراحت شدی؟
- نه...نه خدافظ!.......................................

تا خوده خانه با همان چادر میایم...حس قشنگی به دلم سرازیر میشود! دلم غنج میرود وقتی خودم را در آینه میبینم!
کلید را در قفل میچرخانم! صدای بهت زده یغما به گوشم میرسد:
- نگار...
برمیگردم...با تعجب به چادر روی سرم خیره میشود..نزدیک تر میشود..چادر را در دستش میگیرد:
- چادر؟ چادر پوشیدی؟
نگاهش میکنم! امروز را همینگونه امتحانی پوشیدم نه با قصدی اما..دلم میخواست که بگویم چادری شده ام...به دروغ!
- اره معلوم نیست؟
سرش را کج میکند...با اخم تصنعی میگوید:
- داری کار منو سخت تر میکنی!
گنگ نگاهش میکنم...با خنده میگوید:
- دیگه باید ریش بذارم...یقه آخوندی بپوشم نه؟
خنده ام میگیرد..اما نمیخندم! شانه بالا میاندازم:
- چه ربطی داره؟
جوابم را نمیدهد...خریدهایم را برمیدارد...چند قلم جنس از بازارچه امامزاده خریده ام!
پشتم بالا میاید...عذابم میشود اگر بخواهد بیاید داخل خانه!
در را باز میکنم و داخل میروم..او هم پشت سرم! خرید هایم را روی کانتر میگذارد! روی مبل مینشیند!
- هنوز چمدونتو باز نکردی؟
از آشپزخانه میگویم:
- نه...حوصله نداشتم!
زیر کتری را روشن میکنم! چادرم را درمیارم..با وسواس تا میکنم کنارم روی مبل میگذارم! روبه رویش مینشینم!
لبخند میزند! ناخداگاه لبخند میزنم!
- دلم برات تنگ شده بود!
اینجور مواقع میگویندمن هم همینطور اما من نمیتوانم بگویم..نمیتوانم!
- فیروزه گفت میخوان برن کنسرت...میخوای بگم برات بلیط بگیره؟ اگر تو بری منم میام!
حوصله اش را ندارم اما نباید همینگونه در این لاک خستگی و روزمرگی فرو روم:
- نمیدونم...کی هست؟
- دوازدهم!
شانه بالا میاندازم:
- فکر نمیکردم بیای!
حرفی نمیزنم! کمرش را از مبل جدا میکند:
- نگار! من با مامانم در مورد تو صحبت کردم!
گر میگیرم..خشمگین نگاهش میکنم:
- چی؟ با مادرت حرف زدی؟ برای چی؟
با لبخند آرامی میگوید:
- گفتم که...گفتم که میخوامت!
عصبانی بلند میشوم:
- میخوامت؟ همین؟ هه...مثه اینکه باورت شده حقی از من داری؟ مهم منم.مهم احساس منه!
بغض میکنم:
- یکبار مردم بی مشورت..یکبار سرخود...یکبار بدون توجه به من و وجودم منو مال خودش کرد! اینبار نمیذارم بدون رضایتم حتی حرفی از خواستن بزنی!
روبه رویم میایستد:
- باشه..باشه..اروم باش! نگار...نمیفهممت مگه...
بین حرفش میپرم:
- دل بکن از کسی که درکش نمیکنی...منو نمیفهمی پس تمومش کن!
- نگار...تو مگه از بودن با رهام ناراضی بودی که الان این حرفو میزنی؟
داد میزنم:
- نه...نه...من از نادیده گرفتن نظرم و خودم عصبی میشم! میفهمی؟
- اره..اره عزیزم میفهمم...آروم باش!
- من ارومم...
- نه نیستی! برم؟ برم اروم شی؟
پایین مبل راحتی مینشینم...روبه رویم روی زانو مینشیند! چشمانش نگران است!
- نگار خانوم...ببخشید ...خوب؟
جوابش را نمیدهم...خسته کنارم مینشیند.پاهایش را تا میکند در شکمش:
- بابا لامصب چرا باهام اینجوری میکنی؟ چرا یه کم راه نمیای؟ مدارا واژه سختی نسیت...عمل کردن بهشم سخت نیست!
نگاهم میکند:
- نگار...شور عشقو درنیار...دوست داشتن خوبه! وفاداری از اون بهتر اما...! این نمیشه ...این وضعش نیست!
من هزار قدم میام سمتت...محض رضای خدا یه قدمم تو بردار! یه کم به خودت کمک کن که خوب بشی و از این حال و هوای مسخره بیرون بیای! به خدا من به جای تو خسته شدم!
رهام دوستم بود...رفیقم بود..همکارم بود! صمیمیترین بود...اما...این که راهش نیست! منم ناراحت شدم..عزادار شدم!
اما...صبر کردم..صبوری کردم تا از این حال دربیای! اما میبینم تو اصلا به روی خودت و هیچ احدی نمیاری!
اصن دلت نمیخواد که از این همه تلخی بزنی بیرون!
بلند میشود...آرام میگوید:
- نگار...به خودت بیا...تمومش کن!
با لحن عجیبی میگوید:
- هیچ کس به اندازه من صبوری نمیکنه! کاری نکن که خسته بشم!
میرود...میرود و مرا با بهت ...با یک زلزله عظیم تنها میگذارد!

 
دومین روزی بود که با چادر بیرون میرفتم و باید بگویم: "نه...من آدمش نیستم...این مسئولیت به ظاهر ساده کار من نیست"
چادر را اتو میکنم، در کیسه اش میگذارم.
هستی قرار است سری بیاید اینجا، خانه را تمیز میکنم بعد از مدتها سی دی میگذارم و صدایش را بلند میکنم.
ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
اینچنین به طوفان تن مرا سپردی
دلم میلرزد اما نمیگذارم هجوم اشک مرا از پا دربیاورد. دلم میلرزد اما نمیگذارم خاطرات دوباره در ذهنم را بزنند! بزنند هم من باز نمیکنم!
قاب عکسها را دستمال میکشم، لبخند میزنم!نگاهی به ساعت میاندازم وقت نماز است!
چادر نمازم را سر میکنم. میخندم. مرا همین نماز اول وقت و همین پوشش اندک کافیست! مرا چه به چادر؟ مرا چه به این سیاه بلند؟ در این دو روز در خیابان که راه میرفتم حس خوبی داشتم اما عادت نداشتن به این پوشش بدعادتم کرده است!
نمیتوانم جمعش کنم و همین موضوع بیشتر باعث جلب توجه اطرافیان میشود! گرمای آن حوالی، زیر آن چادر سیاه تجلی از جهنم است و من طاقت اینگونه سوختن را ندارم!
برای هستی میوه میاورم! چادر را کنارش میگذارم..با لبخند دست میکشد:
- این چیه؟ چرا گذاشتیش تو کیسه؟
من هم لبخندی میزنم:
- راسش تو این چند روز به یه چیز رسیدم، اینکه باید قبول کرد که خیلی ها توانایی اینهمه خوب بودنو ندارن! من نمیتونم چادر بپوشم چون از اولم نپوشیدم و تو قید و بند حجاب نبودم...
دستش را میگیرم:
- هستی اینهمه بزرگ شدن برای من زیاده...من با همین روسری محکم و مانتوی متناسبم میتونم با حجاب باشم! مرسی از اینکه بهم فهموندی توانایی خیلی از کارهارو ندارم...مثه تحمل چادر و نگهداشتنش...اینکه تمام زیبایی هاتو زیرش قائم کنی کار اسونی نیست..اونم برای زنی که تماما نازه و میخواد یه جوری شده تا حدودی خودش رو نشون بده تا نازش خریده بشه!
هستی جان ناراحت که نشدی؟ من با خودم تعارف ندارم با توام همین طور...بذار فروتنانه بگم شاید لایق این پوشش نیستم! در هر حال ممنونم که چند روز، تنها چند روز نشونم دادی هر لحظه که تو اجتماعی کار آسونی نمیکنی!
لبخند میزند اما نگاهش را میفهمم که یک جوری شده است:
- این چه حرفیه؟ هر کسی حق انتخاب داره. انتخاب توام قابل احترامه!
لبخند میزنم...
- چادرو بهت پس میدم که فقط فکر نکنی واسه مکان های زیارتی و چه میدونم پوشوندن نقصان یا هر چیز دیگه میپوشمش...
بازهم لبخند میزند و پرتقالش را پوست میکند...به مبل تکیه میدهم...آرام میگوید:
- یغما به خاطره تو داره خودشو به آب و آتیش میزنه..اون به خاطر تو تغییر کرده!
- من این تغییرو نمیخوام...
دستش از حرکت میایستد و نگاهم میکند:
- یعنی چی؟ به نظر من یغما خیلی خوب از پس خودشو تلافی اونچیزی که بوده براومده!
کلافه نگاهش میکنم:
- هستی من اگر بخوام یغما رو قبول کنم تنها در یک صورته ; من کسی رو میخوام که خودش باشه نه اونچیزی که فکر میکنه میخوام!
لبخند نازکی کنار چین های لبش مینشیند:
- جان؟ چی شد؟ یغمارو قبول کنی؟ آره؟ اینطوریاس؟
از کلمه کاربردی ام شاکی میشوم:
- نه..منظورم...
میخندد و پوست پرتقالی سمتم پرت میکند:
- نه دیگه...نه خانوم حرف دلتو زدی...
- من نا خواسته...
بازهم حرفم را میبرد:
- حالا چه خواسته چه ناخواسته حرفتو زدی دیگه..بهونه نیار!
خنده ام میگیرد..با تاسف سری تکان میدهم:
- بحث با تو بی فایدست!
میخندد و دیگر چیزی نمیگوید اما من در میان شورش این همه فکر میانبری میزنم به افکاری که گریبانگیر دهانم شده!
****
دستم را میگیرد و من یک آن حس میکنم دنیا در دستان من است.
در خیابانهای خلوت راه میرویم و رهام از گذشته و درس عبرت و حال و داشتن منو خیلی چیزهای دیگر میگوید!
من تنها گوش میدهم و لذت میبرم...
نگاهم میکند:
- من به پدر مادرم ظلم کردم و عاقبتشو دیدم...نمیذارم رادینم اینجوری بشه!
لبخند میزنم:
- من به تو ایمان دارم!
- ایمان کافی نیست!
- من من همه چیز از تو دارم!
جدی نگاهم میکند:
- من خودم خیلی چیزا ندارم...تو چیجوری همه چیزت از منه!
میخندم و به بازویش تکیه میدهم:
- پیچیدش نکن...دوست دارم...دوسم داری!
میخندد:
- اول تو به من گفتی دوسم داری ؟ برای اولین بار؟
دلم زیر و رو میشود:
- اره..اصلنم پشیمون نیستم.
میخندد:
- خوب حالا...منم نگفتم پشیمون باش...
روبه رویم میایستد:
- اصن عاشق ادماییم که احساساتشون روی چشاشون سنگینی میکنه!
لبخند میزنم و او میگوید:
- تو از اولم دوسم داشتی، فکر میکنی نمیدونم!؟
باز هم لبخند میزنم:
- خوب که چی؟
- هه...هیچی ..تو گیراییت ضعیف تر از ایناس!
گردن کج میکنم:
- دقیقا منظورت چیه؟
نگاهی به اطراف میاندازم...میخندد...پیشانی اش را به پیشانیم میفشارد...آرام میگوید:
- من دوست ندارم...
ماهی چشمانم بی قرار میشوند...فشارم میدهد:
- من عاشق ادماییم که احساسشون رو چشاشون سنگینی میکنه!
قلبم میلرزد...ماهیم حیات دوباره پیدا میکند!
چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم.. میگوید:
- ترسیدی؟
نگاهش میکنم با تمام سنگینی پلکهایم میگویم:
- اره...ترسیدم که دوسم نداشته باشی!
میخندد...نگاهش تیز تر ، جدی میشود...در کسری از ثانیه عوض میشود اما کماکان همان دلخواه من است:
- هیچ وقت تو زندگیمون غرورتو بیشتر از من دوست نداشته باش! از این لوس بازیا بدم میاد! اینکه بمیری اما منتظر بمونی ...
آرامتر میگوید:
- اونی که برات پیشمرگ میشه منم نه غرورت! دخترا معنی غرورم نمیدونن... اینکه توقع دارن اونی که تو ذهن عجیبشون پیچ و تاب میخوره از زبون یه مرد دربیاد واقعا مسخرس..اگه دوست داری بگو...دوسم نداری هم بگو! اما غرور...غرور برای مرده...ناز برای زنه...اینروزا جاش عوض شده!
در خانه را باز میکند... در همان حیاط مرا به آغوشش میکشد:
- برای من ناز کن...همشو میخرم!
ماهی نگاهم که نه، ماهی قلبم از خوشی میمیرد....

لابه لای حادثه گمشده ام....و هیچ کسی نیست که بفهمد چقدر تکرار مکرر این خاطراتی که هیچ دردی را دوا نمیکنند سخت است و غیر قابل درک! در این میان منم که مرکز راینم...مرکز راین! در گذشته غوطه ور میشوم...یاد تعاریف یغما..یاد اینکه چگونه و چقدر ساده رهامم را از دست دادم..همانروزی که به خانه آمد...داد زدم و او جلویم را گرفت...داد زدم و او آهسته گفت که تنها یک سرعت بالا زندگیم را ازم گرفت...
یغما سرش را درون یقه اش فرو میکند...دستش میلرزد، نگاهش میلرزد، صدایش هم! و من نمیلرزم کمی در خودم میمیرم و گوش به آوازی میسپارم که از رهامم و نجوای نبودنش میگوید:
- نگار خانوم! رهام...بذار بعدا حرف بزنیم الان....
داد میزنم :
- بگو..بگو!
روبه رویم زانو میزند...
- تند میومد..خیلی تند...باهم حرف میزدیم..در مورد تو حرف میزدیم! نگار...ازم دلخور بود...ما شب قبل در مورد مسائلی که بینمون پیش اومده بود حرف زدیم...بحث کردیم اما دعوا نکردیم! رهام هیچ وقت غیر منطقی قبول نمیکرد و حرف نمیزد!
براش توضیح دادم..حرفامونو ، حتی...حتی یه گوشه ای از احساسمو! منو کتک نزد...داد نزد...الکی غیرتی نشد...اروم باهام صحبت کرد و متقاعدم که من به تو هیچ ربطی ندارم...ولی نگار به جون رادینش قسم وقتی تو راه بودیم دلش از من پر نبود..از تو پر نبود..از هیچ کس دلخور نبود...چون ازش معذرت خواهی کرده بودم! چون گفته بودم غلط کردم!
مسئله ای نبود...
سرش را پایین میاندازد...کف دستانش را به سنگ سرد زمین تکیه میدهد:
- اون فقط تند میرفت..همین!
نگاهش میکنم:
- هه..همین؟ همین زندگیه منو ازم گرفت؟
- نگار...من خیلی سعی کردم ...خیلی...رهام بیهوش شده بود..اول منو کشیدن بیرون! اما...ماشین منفجر شد.!
گریه اش میگیرد و این اشکها مرهم زخمم نمیشوند:
- به والله قسم...نگار خانوم سعیمو کردم! باور کن من...
صدای زنگ موبایل تنم را میلرزاند...دستم را به سرم تکیه میدهم...یاد آن شب کذایی دلم را خون میکند...رهام و اینقدر راحت رفتنش دیوانه کنندست! گذشته و حرفهای کهنه یغما دود میشود....
فیروزست ،جوابی نمیدهم! سایلنتش میکنم و پرتش میکنم گوشه ای ترین گوشه مبل!
نمازم را میخوانم...بی دل و دماغ شده ام باز...دلم برای رادین پر میکشد...برای...برای هیچ کسی جز رادین پر نمیکشد...مگر نه دلم؟ مگر نه؟
ببین خودم جان میخواهم یک سری قوانین برایت وضع کنم...میخواهم کمی باهم روراست باشیم و کمی بیشتر از کمی رک!
میخواهم حرفم را به کرسی بنشانم...میخواهم با تو دعوا کنم؟ راسی میگذاری دعوایت کنم؟ سرت داد بزنم؟ دلم ازت پر است و از تمام وجودت تنفر دارم...راستی ناراحت که نمیشوی اینقدر صریح حسم را به تو میگویم؟ گفتم که من آدم صادقیم!
اشک از گوشه چشمانم فضولی میکند! مچش را میگیرم و خودش را پرت میکند روی گونه ام!
بیا داد بزنیم سرِ هم...بیا فریاد بکشیم...بیا تا بکشمت...هرآنچه نباید در تو جریان داشته باشد را!
صورتم را با دستانم میپوشانم...مینالم:
- بیا و بی اهمیت باش به روزایی که یغما ازت سراغی نمیگیره!
اینبار تلفن خانه بی مقدمه میپرد بین بحث بی منطق من و دلم...بلند میشوم شماره از خارج کشور است..بینی بالا میکشم و گوشی را برمیدارم:
- جانم...سلام بابا!
صدایش با تاخیر میرسد:
- سلام بابا...خوبی؟
- ممنونم شما چطورین ؟ چه خبر؟
- خبری نیست ... پسره چطوره؟
دلم میگیرد:
- رادینم خوبه...شیرازه!
- تنهایی؟
- بله! یه مدتِ ..البته دوباره برمیگرده ها!
- به همین خیال باش دختر جان! فکر میکنی دیگه میدنش تا یه دختری که هیچ نسبتی باهاش نداره بزرگش کنه؟
بغضم ابستن میشود:
- بابا!
- نگار جان...فکرتو کردی؟
- بابا خواهش میکنم!
- بازم باید بگم؟ بازم باید توضیح بدم؟ بازم باید داد بزنم که این بابای دربه درت میخوادت؟ خوب چرا این کارارو میکنی پدره من؟ میخوام کنارم باشی؟ زیاده؟ توقع بیجاییه؟
روی زمین مینشینم...
- بابا بذارین تنها باشم..میشه؟ میشه بذارین برای خودم زندگی کنم؟ این چی؟ توقع زیادیه؟
- اره زیاده..اینکه دخترت ازت بخواد دست از سرش برداری و بی جهت ولش کنی توقع زیادیه!
- بی جهت؟ من از دست دادم..گاهی فکر میکنم از دست رفتم...شما میگی بی جهت؟
- نگارِ بابا...با خودت اینجوری نکن! چرا نمیای اینجا؟ هان؟ برای چی اینجا شانستو امتحان نمیکنی؟
چشمانم را میبندم...خسته ام و کمی فقط کمی شانه پهنی احتیاج دارم که نام صاحبش پدر است...مینالم :
- بابا!
- جان دلم؟
-....
- چیه نگار جانم؟ چرا اینقدر خودتو داغون میکنی؟ به خدا داری به خودت سخت میگیری! من تمام اتاقتو چیدم روزی هزار بار بهش سرمیزنم تا ببینم دیگه چیزی برای ورودت کم و کسر نیست؟ اما...تو اصلا به فکر من هستی؟ به فکر اینکه بیای و کنارم باشی؟
- بابا...من...
- جانم بابا جان؟ بگو...بگو خودتو سبک کن! ولی نگو که میخوای دوری کنی؟
اشکم را پاک میکنم..به دیوار تکیه میدهم:
- میشه بعدا حرف بزنیم؟
- اره باباجون..برو ...برو بعدا که حالت بهتر شد مفصل حرف میزنیم!
بی خداحافظی گوشی را قطع میکنم و با فکر پدر و زندگی کنار او گریه سرمیدهم!

با هستی به امامزاده صالح رفتیم...تفریحی که مدتهاست با آن خو گرفته ام...حتی اگر هستی نیاید خودم میروم و این یک جور خودآرامیست برای من!
میخواهم دعا کنم، گریه کنم و چیزی از خدا بخواهم اما چرا این چهار حرف از ذهنِ من پاک نمیشوند؟ چرا نام یغما دیوانه ام میکند؟
کاش نباشی...کاش هیچ وقت نبودی...کاش اصلا مرا از نبودنت نمیهراساندی...چرا تهدیدم کردی که صبرت تمام شدنیست..این را که میدانستم!
موبایلم زنگ میخورد...چرا دلم میخواهد یغما باشد؟ لعنت به این دل!
از پژوهشسراست... دلم نمیخواهد جواب دهم اما میدهم:
- بله؟
- سلام.خسته نباشید .خانوم پارسا؟
- بفرمایید خودم هستم!
- استاد برزگر شماره شمارو دادن...
- بله ..بله..
- میخواستم برای تدریس مجدد ازتون درخواست کنم...پژوهشسرا در محل جدیدی...
بقیه اش را از برم ... کلمه آف را لمس میکنم و گوشی را داخل کیفم پرت میکنم! سرم را به سنگ سرد تکیه میدهم...هستی دستش را روی بازویم میکشد:
- چیزی شده؟
- نه ..نه خوبم!
- حس کردم عصبانی !
لبخند میزنم:
- نخیر حست اشتباه میکنه!
- خوب پس ثابت کن...
شانه بالا میاندازم:
- یه نهار مارو مهمون کن...اینم نمیتونی؟
تنها میخندم و باهم به فست فودی معروفمان میرویم! مثل همیشه یک پیتزای مخلوط!
- یه سوال...
دستم را به حالت ایست روبه سینه اش میگیرم...لبخند میزنم:
- از یغما چه خبر؟ همین بود سوالت؟
با خنده چشمانش را روی هم میگذارد:
- دیوونه!
- چرا اینقدر پیگیرشی؟
- من درواقع پیگیر توام!
- هستی!
- هستی نداره...تاکی میخوای اینقدر خودخواه باشی نگار؟ یه کم به اطرافت...به آدما و احساسشون فکر کن!
تو چه میدانی از دلم و حال خرابم؟ تو چه میدانی از سرگردانی که درش گیر افتاده ام؟
- تو از کجا میدونی که به اطرافم بی توجهم!
- آهان..پس میخوای مقابله کنی با احساست؟
- حسی در کار نیست!
- هست!
- نیست...هستی...
- تو چشمای من نگاه کن بگو نیست نگار...بگو نیست!
در چشمانش خیره میشوم..میخواهم بگویم نیست اما...لعنت به این تماسهای چشمی...لعنت!
آرام مشتم را روی میز میکوبم:
- باشه...باشه..هست! اما من نمیتونم...نمیتونم بعد از رهام کسی رو کنارم تحمل کنم!
- دروغِ محضه...
- چی میگی؟
- مهم این بعد جسمانی نیست...همین که یغما تو دلِ تو جا شده...
حرفش را میبرم:
- من نمیخوام ...نمیخوام هیچ وقتِ دیگه ای دل به هیچ احدی بدم! میفهمی؟
- دست خودت نیست...هیچ وقت نمیتونی روحتو درون تفکراتت اسیر کنی!
میخواهم بگویم میکنم..من اسیر میکنم...میخواهم دروغ بگویم..با اعلام شماره غذا هستی بلند میشود و من دوباره در اشتباه خودم فرو میروم!
سینی را روی میز میگذارد و مینشیند....
- حرف تو چیه هستی؟
در چشمانم نگاه میکند:
- به خودت دروغ نگو...از عشق نترس!
- من یه بار عاشق شدم...عاقبتشو دیدم...دیگه نمیخوام تکرارش کنم!
- این آزمایش الهیه!
- آزمایش چیه؟
گازی به برش پیتزایش میزند..
- بذار بهتر بگم...رهام اومد تو زندگیت! تا جایی تونست تورو تغییر بده! رهام رفت از زندگیت...خیلی بیشتر از این جاها تونست تغییرت بده! رهام هم با اومدنش هم با رفتنش رو به تو هزاران هزاران باب باز کرد!
برای کی؟ برای چی حجاب؟ برای چی مصونیت؟ برا کیِ این کارا؟
- برای دلم...
- آفرین...دل تو رو به کی مایلِ؟
سرم را پایین میاندازم...دستم را میگیرد:
- نگار...برات مهمه...بهش اهمیت میدی...اون به خاطر تو هرکاری میکنه..کمال خودخواهیه به خاطر مردی که مرده و هیچ وقت برنمیگرده یه آدم زندرو بکشی! یه کم فکر کن!
و من چقدر فکر کردم...به مردی که حالا ها حس میکنم کمی بیشتر از اهمیت دادن برایم مهم است! کمی!

فردای آن تلفن و فردای آن فکر عمیق پدر زنگ زد..جوابش را زمزمه کردم:
- شاید بیام...بذار فکر کنم بابا!
خوشحال شد و این دلخوشی تا هفته ها راضی نگهش میدارد...و من...چقدر دلم از هوای کسی خالیست!
هستی زنگ میزند جوابش را کوتاه و مختصر میدهم...فیروزه را که کلا جواب میکنم! دوستان اندک و جوابهای اندک تر!
روشنک حالم را میپرسد و من تنها گوش میشوم که " رادین خوبِ؟ حالش چطوره؟ میسازه؟"
دلم سخت میشکند وقتی میگوید سر خوش است و میخندد و دوری از من ذره ای از محبت رهامانه اش را تکان نداده!
دستمال سرخ دلم...انار خونین دلم بر تلی از نامهربانی تکان تکان میخورد...و این وزش بی رحمانه روزگار است...
راست میگویند باد هر چه را ، هر که را بیشتر میخواهد بیشتر از خودش دور میکند! و من ممنوعه ای را میخواهم که برگ است و این خواهان غریب، باد!
کاش کمی گند نزنم به خودم کاش! یک هفته بی تفاوتی، یک هفته بی اهمیتی، یک هفته ناجوانمردی از یغما بی هیچ حاشیه ای میگذرد...اما...برای من این یک هفته حس گند سردرگمی، یک هفته حس زشت و کریه حزن، یک هفته بهانه گیری...نمیگذرد! نمیگذرد!
کاش روزگار دست از سرِ من بردارد و گیم های آزمایشی اش را روی بنده ای دیگر امتحان کند! من همیشه بازنده ام و این حرف تازه ای نیست! ناامیدیست . میدانم! اما به چه امید ببندم؟ وقتی یغما تمام چراغهای ریز دلم را خاموش کرد و همین کورسوی ریزتر را برید! به چه نگاهی امید بدوزم؟
شب میشود...فکر وخیال میخواهند بیایند و من نمیگذارم..تازگی ها کشف کرده ام! این اواخر که تنها ترم...این اواخر که گوشه مینشینم و به آدمها بی تفاوتم، بیشتر یاد رهام خرم را میچسبد و رهایم نمیکند!
وقتی هستی بود..حرفهایش بود...وقتی فیروزه بود...چرت و پرتهایش هم بود!
وقتی...رادینم بود..بود...بود...لعنت خدا به دستور زبان فارسی! چرا بود؟؟ آخر چرا؟ اشکم را پاک میکنم!
وقتی یغما بود...یغما تنها بود...با تمام سیریش بودن ها اما بود.! و وقتی همه درکنارم بودند حضور رهام کمرنگ تر...حجم اشکهایم کمتر...دلتنگی ام رو به کاهش بود!
حالا که تنهایم ، حالا که گوشه ای کز کرده و دل به حادثه سپرده ام رهام پررنگ تر...اشکهایم حجیم تر و دلتنگی ام نموداری صعودی دارد!
و این است خاصیت تنهایی ... مرگ تدریجیست دوست داشتنش!
***
درد امانم را بریده و این نگارِ تنها، تنها میتواند داد بزند! از سر شب ریز ریز دل درد گرفته ام و حالا دارد این ریز ریز ها اشکهایم را درشت و درشت تر میکند!
به سختی موبایلم را گیر میاورم! چشمانم از درد و اشک تار میشود و میلرزد...
شماره هستی را میگیرم...در دسترس نیست...با فریاد فحشش میدهم...
فیروزه..فیروزه...فیروزه...موق ع خواب گوشی لعنتی اش را خاموش میکند...و آخرین امیدم یغماست...
به سختی شماره اش را میابم...زنگ میزنم!
برنمیدارد..برنمیدارد! باز میزنم و اینبار با صدای آرام و زمستانی اش جواب میدهد:
- بله؟
گریه ام شدت میگیرد:
- یغما...تورو خدا...دارم میمیرم!
صدایش نگران میشود:
- نگار..کجایی؟ چی شده؟
- خونم..آآآآآآآخ...دارم از دل درد میمیرم..بیا!
- تا پنج دقیقه دیگه اونجا.. میتونی درو بزنی؟ میتونی؟
- اره...اره بیا!
گوشی از دستم میافتد و دیگر تلاشی برای برداشتنش نمیکنم! به خود میپیچم و مرگ را در این پیچ و تاب میبینم !
چه بر سرم میاید؟ شکمم را میفشارم بلکه این درد غیر قابل تحمل از بین برود اما نه بدتر هم میشود!
لیوان آب کنار دستم را برمیدارم..میخورم شاید آب شود بر آتش دلم ..اما بدترم هم میکند..صدایم بالاتر میرود!
کشان کشان خودم را به آیفون میرسانم..در را میزنم که هر وقت رسید بالا بیاید..در چوبی را باز میگذارم..همانجا کنار در سر میخورم!
صدای پایش میاید..حواسم به حجابم نیست...میخواهم با عجله بلند شوم که دردم فغانم را به آسمان میبرد!
کندتر بلند میشوم..به سختی به جالباسی چنگ میاندازم و شالی روی سرم میاندازم...
- نگار....
نفس نفس هایش مرا یاد رهام میانداز. یاد خواب عمیقم و یاد رنگ نگرانیش که دلم را رنگارنگ میکرد!
طرفم میاید...مانتویی از چوب لباسی برمیدارد و دورم میاندازد....
سر میخورم روی زمین...بازویم را محکم میگیرد ...میترسم کمی هندی اش کند...بغلم کند و مرا به بیمارستان برساند اما خدارا شکر..یغما این روزها بیشتر از همیشه میفهمد! تنها زیر بازویم را میگیرد و آرام آرام راه میرود:
- چی کار کردی؟ هان؟
گریه میکنم:
- کاری نکردم...از سرِ شب ریز ریز درد داشتم!
- چرا زودتر زنگ نزدی؟
هوای سرد حیاط لرزه به جانم میاندازد...دستش را دور بازویم بیشتر میفشارد و حس آن لحظه ام..بین دست و پا زدن بین این همه درد...خدایا توبه ، اما حس خوبیست! سعی میکنم فاصله بگیرم اما خشن و عصبانی مرا میکشد!
در ماشین را باز میکند و روی صندلی عقب میخوابم..حالا که آمده انگار...خدایا...غلط میکنم اما غلط نمیگویم...حالا که آمده کمرنگترین اتفاق این لحظاتم درد است! گریه سرجایش است..اما...ببخشید حسم سرجایش نیست!
از عقب به موهای شلخته پشت سرش...به شانه های پهنش خیره میشوم! اشک هم بی دلیل میبارد..من هم بی دلیل نگاهش میکنم!
برمیگردد...نگران است اما چرا پنهانش میکند ؟؟ اه..بس کن. تورو را به خدا بس کن نگار!
نگهمیدارد...آرام پیاده میشویم..سریع ویلچری میگیرد و آهسته مینشینم...بازهم درد یادم میاید! دستی به دلم میکشم و دستی به گونه های خشک شده ام!
کنارم ایستاده و با چشمان نگرانش نظارگر حال خرابم است! چقدر بهم ریخته...چقدر بی تاب...
چشم میگیرم از نگاهش...نمیخواهم ..نمیتوانم! رهام...رهام چه؟
- خیلی درد داری؟
سر تکان میدهم..خودم هم نمیدانم یعنی آره یا نه... ملحفه را در چنگش میگیرد:
- الان دکتر میاد...باید جراحی بشی! آپاندیسته!
دوباره درد میپیچد و با زجر چشمانم را روی هم میفشارم!
- اگر کسی کنارت باشه هیچ وقت به این حال نمیافتی...
نگاهش میکنم..سعی میکنم درد را در نگاهم بکشم!
- هیچ ربطی نداره...
ملحفه را میکشد:
- چرا ربط داره...اگر کنارت بودم دردت به اینجا نمیرسید!
ولم کن تورا به خدا...ولم کن!
***
آپاندیسم را درمیاورند و مرا از این درد مهلک نجات میدهند.خدا بیامرزد تمام رفتگانت را یغما...خدابیامرزد!
خیره بالا سرم ایستاده و این نگاه بی تفاوتش دلم را خالی میکند..نه لبخندی نه اخمی..نه ! هیچ..هیچ! او واقعا از من دلسرد شده؟ دلم سرد میشود...یخ میزند و از برودت این همه بی مهری میلرزد!
به خودم نهیب میزنم " به درک...به دَ رَ ک...اصلا این کی هست؟ کی هست که بخواد میمیک صورتش و حالت نگاهش روی دل و احساس من تاثیر بذاره؟"
با این فکر از نگاهش رو میگیرم! ملحفه را بالاتر میکشد و بی حرف کنارم مینشیند!
نفسهای عمیقش...آب دهانی که گه گاه با صدا قورتشان میدهد و صدای این تخت بی صاحب ببخشید اما طنین خوبیست! اسمش را گذاشته ام آرامش!
- نگار خانوم...
قلبم میخواهد هری بریزد اما جلویش را میگیرم:
- بله؟
چیزی نمیگوید...چرا خانوم؟ چرا؟ اصلا چه بهتر...چه بهتر که میگوید خانوم..چه بهتر...
جواب بده...چیزی بگو..اینبار نگاهش میکنم..اما ..نگاه میگیرد و کلافه بلند میشود! دستی به ته ریشش میکشد...به همان ته ریشی که بی نهایت جذابش کرده اما هربار چشم مرا برای دیدنش میبندد!
کلافه میگوید:
- همینجام...کاری داشتی صدام کن!
بی حرف بیرون میرود...میرود و من کمی..تنها کمی تنها میشوم!
چشم باز میکنم و یک دسته نرگس شیرازی صورتم را نوازش میدهد....نگاهم با نگاه دلخورش تلاقی میکند. لبخند کم جانی تحویلم میدهد که ندهد بهتر است!
- بهتری؟
راستش را بگویم ؟ نه..خوب نیستم..بهتر نیستم...میخواهم چیزی بگویم که حالت تهوع جلویم را میگیرد...
دستم را روی دهانم فشار میدهم و یغما با استرس دنبال پاکتی ظرفی چیزیست که دستم بدهد!
دستپاچه سطل کوچک زباله را روی پایم میگذارد و من بی وقفه زرد آب بالا میاورم!! صورتم را برمیگردانم تا نبیند حال وخیمم را!!
میخواهد دستم را بگیرد اما نمیگیرد...پرستار را صدا میکند...بالا سرم میاید..آرامبخشی تزریق میکند و دوباره در خواب عمیق غرق میشوم...
اینبار چشم باز میکنم و نرگس هوا را از رایحه خوشش نوازش میدهد...و کاش کسی بود ، دستی بود که گونه ام را نوازش میداد!
سرش را به دیوار تکیه داده و خوابیده است...نگاهش میکنم، چرا اینقدر یکدفعه ..چرا اینقدر بی سر و صدا چهره ات زیبا شد؟ معصوم شد و حتی اخمهایت رهام گونه؟ چرا؟
- چیزی لازم نداری؟
پس بیدار است...خجالت میکشم اگر فهمیده باشد که دقایقی نگاهش کرده ام!
- نه...ممنونم!
نگاهم میکند..موهای بهم ریخته اش را خرابتر میکند...تنها خیره ام میشود و حرفی، سخنی...چقدر گاهی از این سکوت ها خوشم میاید! صندلی را جلو میاورد و کنارم مینشیند!
چرا اینقدر نانجیبانه نگاهت میکنم و چشم نمیگیرم...نگار به خودت بیا!
- خوبی؟
کاش سوال دیگری بپرسد جز احوال جسمانی ام...به خدا که هنوز هم مثل یک ساعت پیشم و جوابت فرقی ندارد...حرف دیگری بزن...چیز دیگری بپرس!
- چرا به هستی یا فیروزه زنگ نزدی؟
اخم میکند.
- چون من اینجام...
دلم میریزد..."چون من اینجام"
- نمیخوام بهت زحمت بدم...میتونی بری!
اخمش غلیظ تر میشود:
- نگار برای یغما تصمیم نمیگیره..
بلند میشود...نمیدانم به شوخی یا جدی ملحفه را میاندازد روی صورتم :
- استراحت کن...
صدای در رفتنش را داد میزند!



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: